ناجی
روی مــــــــــــــــــــــاه خداوند را ببــــــــــــــــــــــــــــــــــوس صدای گریه کودکی در بیمارستان میپیچد ، صدای خنده آدمها همه جا را پر میکند ، مادرش دستهای کوچکش را میبوسد وبعد ... دیوار همان دستهای کوچک را احساس میکند که به آن تکیه میکنند تا بلند شوند. دوپای کوچک شروع میکنند به راه رفتن. آن قدر راه میروند تا بزرگ و بزرگتر شوند . همه جا سبز میشود، زرد میشود ، سفید میشود و روزها میگذرد. یک روز با خنده ، یک روز با گریه، یک روز بی خنده، یک روز بی گریه تا موهایش سفید میشود ... دوپای بزرگ راه میروند. خیلی خسته هستند. راه زیادی را آمدهاند، راهی که خیلی ها در آن راه با او همراه بودند ولی نماندند. همه یک روزی، یک جایی تنهایش گذاشتند ولی یکی همیشه مراقبش بود،همیشه کنارش بود، حتی وقتی خودش حواسش نبود، یکی که بی اختیار در گریهها و شادیهایش او را صدا میکرد ومیگفت: خدا... با خود که فکر میکنم میبینم خدا همیشه مراقبم بود. چه من میخواستم و چه زمانی که حتی حواسم نبود تا بخواهم. او همیشه در شادیهایم پر رنگتر بود. زمانی که از ته دل میخندیدم و از داشتن هدیههایش وجودم پر از شادی بود. بیشتر لمسش میکردم. در تمام لحظاتی که شاد بودم شکرش را به جا میآوردم. هر چند من هم انسان هستم و در گرفتاریها و غمها سراغش را بیشتر میگیرم و از او میخواهم تا گرفتاریهایم را حل کند و سنگهای مقابل پایم را بردارد، که به جز او هیچکس توان این کار را ندارد. در زندگیام خیلی وقتها دعاهایم را اجابت کرد و گاهی اوقات راز و نیازم جواب نگرفت. شاید کمی گله کردم. زمان گذشت و تازه فهمیدم دلیل اجابت نکردن بعضی خواستههایم چه بود؟ او هر جا که به نفعم بود خواستههایم را پاسخ گفت و هر جا خواسته من وجودم را پله ای پایین میبرد آن را اجابت نمیکرد ومن زمانی دلیلش را میفهمیدم که هزار شکر به درگاهش میکردم که (( چه خوب دعایم اجابت نشد.)) او آگاه است و به مهربانی و بخشش او بیشتر از خودم اعتماد دارم. در طول عمرم((نیایش)) با معبودم زمان خاصی از روز و شبم را احاطه نکرد. همیشه در هر حال با هر حسی که داشتم صدایش کردم. او تنها کسی بود که صمیمانه کنارم بود و حرفهای دلم را میشنید. افسانه پاکرو مرداد89 برگرفته از مجله همشهری مثبت
Design By : P I C H A K . N E T |