ناجی
یک کشیش مسیحی که در شام بود ومسلمان شده بود ،به مدرسهی ما در نجف آمده بود. از او پرسیدند: ((چطور مسلمان شدی؟))گفت: ((حقیقتش این است که کتابخانه مَلِکیِ سوریه در دست من بود و من همه کارهی این کتابخانه بودم. در داخل کتابخانه، یک کتابخانه اختصاصی بود که هیچکس حق نداشت داخل آن کتابخانه شود الا من که کلید آن را داشتم و اجازه نداشتم که دیگری را به داخل آن راه دهم. من در آنجا انجیل برنابا را دیدم . دیدم که روی اسم حضرت رسول(ص) بعد مومی گذاشتهاند که کسی نتواند این(اسم) رابخواند. هر طور بود-با چه زحمتی- این را کنار زدم که کتاب، خراب نشود. با زحمت زیاد آن را خواندم . دیدم صریرسول(ص) که آنها در زبان خود، به ایشان میگویند ((مُدمُد)) ، را نوشته است. یقین پیدا کردم این همان است و یقینی است. پنهآنها ، من را بیشتر وادار کرد تا به اسلام رو بیاورم)). و بعد هم ، آن تازه مسلمان آمد و خیلی کتابها و رسالهها در اشکالاتی که بر نصاریشت.(صلاه،ج 345) کتاب گوهرهای حکیمانه (تازه هایی از بقیه الاولیاء، حضرت آیت الله بهجت(مد ظله العالی) گرداوری:مهدی عاصمی مروری بر کتاب((بابانظر)) خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد شهید محمد حسن نظر نژاد در سال 1325 در مشهد متولد شد.مدتی در حوزه علمیه مشغول به تحصیل شد ولی در سال 1342 از حوزه بیرون آمد وبه نانوایی وبافندگی مشغول شد. در سالهای جوانی یکی از سرشناسترین کشتیگیران سنتی خراسان شد. مدتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در گروه ضربت مالک اشتر مشغول شد. پس از آنکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد ، از جمله 160نفری بود که برای ورود به سپاه امتحان داد وپذیرفته شد.پس از عملیاتهای متعدد به جزیره مجنون فرستاده شد وبار دیگر عملیاتها وپاتکها وبار دیگر شهادت دوستان ویاران خود را شاهد بود. در تمام این مدت جراحات سختی خورد و ترکشهای بسیاری در بدنش فروماند.چشم چپش را از دست داد. گوشاش عفونت کرد. ترکشی در بالای پرده مغزش جاخوش کرد.پاهایش و ستونفقراتش پر از آسیبدیدگی جراحت و ترکش بود. انگار ستون جبهه شده بود. به محض آنکه چند روزی برای معالجه به تهران یا مشهد میرفت مرتب به او پیغام میدادند برگردد.بدون او کارها در جبهه پیش نمیرفت. وی با حاج باقر قالیباف در کنار یکدیگر در جبههها همفکریها و همکاریهای زیادی داشتند. دستش آنقدر به خاک جبهه متبرک شده بود که پدرش هنگام مرگ از وی خواست تا اولین کسی باشد که رویش خاک بریزد.((پدرم خیلی آرام دستش را دراز کرد ومن دستم را گذاشتم توی دستش. آهسته سرم را جلو بردم. گفت: ((دوست دارم اولین کسی که خاک رویم میریزد، تو باشی )). نگذار که دیگران رویم خاک بریزند. شاید غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و این غبار مرا از فشار قبر نجات دهد.)) او در حدود 25 عملیات مستقیما شرکت داشت اما به گفته خودش هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر8 برایش شیرین نبود. سال1368 بود که گوش چپش عفونت کرد. نامه ای به آقای محسن رضایی نوشت . ایشان هم او را به آلمان برای معالجه اعزام کرد. در آنجا روزهای غربت و دوری از وطن ودیار خود وهمینطور جبهه و یاران خودش را تجربه کرد. گرچه منافقین در آنجا هم دست بردار نبودند.اغلب به بهانههای مختلف میآمدند و رزمندگان مجروح را کتک میزدند. روز دوشنبه چهاردهم خرداد1368 خبر ارتحال امام (ره) را از طریق دوستش شنید وبا صدای بلند گریست بعد از آنکه حضرت امام(ره) از دنیا رفت منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند. ((یک روز روی تخت دراز کشیده بودم، دو جوان یکی حدود 22 ساله ودیگری17-18 ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها میآیند و بچهها را با چاقو میزنند. برای همین یک تکه آهن زیر تختم مخفی کرده بودم . جوان 17 ساله جلو آمد وپرسید چی شده گفتم پاهایم فلج است. گفت: (( در بخش گوش چهکار میکنی؟)) گفتم: گوشم خراب بوده، آمدهام عمل کنم)). با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم وبه دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تا جلو آمد با میلهای که دستم بود، بر سرش کوبیدم. سرش شکست. سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام (باربارا) آمد. سریعا کارتی دراورد و جلوی سینهاش آویزان کرد بعد دستبند را دراورد و آن دو را دستبند زد. به من توصیه کردند بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند تا دکتر ببیندتان. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از بیمارستان تا محل اقامتم 120 کیلومتر راه بود. مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم.)) ((در سوم تیر 1368 به ایران بازگشتم. ساعت یک بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم. شهر تهران را سیاهپوش دیدم. به هر کس که نگاه میکردم چهره غمزدهای داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نمیکردم.)) جنگ محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد.مانند پدری سایهاش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانیها طعم شجاعت و تدبیر او را در شبها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دلشان نگه خواهند داشت. بابانظر بیش از 140 ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینهاش شکافت ، گازهای شیمیایی به ریههایش رسید و... وقتی جنگ تمام شد،160 ترکش به بدن او خورده بود که تنها 57 ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما 103 ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود به یادگار ماند.آن روزها برایش 95 درصد مجروحیت نوشتند. سالها پس از پایان جنگ ، اینبار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر5 نصر خراسان راهی کردستان میشود تا از واحدهای لشکر بازدید کند، آن روز، روز هفتم مردادماه 1375 بود که به ارتفاعات کردستان میرسند.در دل همان کوهها و قلهها که روزی جوانی او را دیده بودند ، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس میشود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست میرسانند اما دیگر دیر شده بود. منبع :مجله همشهری مثبت آنان با عشق به خداوند به معشوق رسیدندولی ما هنوز در خم کوچه نیستیم پ .ن :عکس رو به یاد فیلم خداحافظ رفیق انتخاب کردم. کاش میشد شرمنده شهدا نمونیم..
Design By : P I C H A K . N E T |