سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناجی

مروری بر کتاب((بابانظر)) خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد

شهید محمد حسن نظر نژاد در سال 1325 در مشهد متولد شد.مدتی در حوزه علمیه مشغول به تحصیل شد ولی در سال 1342 از حوزه بیرون آمد وبه نانوایی وبافندگی مشغول شد. در سال‏های جوانی یکی از سرشناس‏ترین کشتی‏گیران سنتی خراسان شد. مدتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در گروه ضربت مالک اشتر مشغول شد. پس از آنکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد ، از جمله 160نفری بود که برای ورود به سپاه امتحان داد وپذیرفته شد.پس از عملیات‏های متعدد  به جزیره مجنون فرستاده شد وبار دیگر عملیات‏ها وپاتک‏ها وبار دیگر شهادت دوستان ویاران خود را شاهد بود. در تمام این مدت جراحات سختی خورد و ترکش‏های بسیاری در بدنش فروماند.چشم چپش را از دست داد. گوش‏اش عفونت کرد. ترکشی در بالای پرده مغزش جاخوش کرد.پاهایش و ستون‏فقراتش پر از آسیب‏دیدگی جراحت و ترکش بود.

انگار ستون جبهه شده بود. به محض آنکه چند روزی برای معالجه به تهران یا مشهد می‏رفت مرتب به او پیغام می‏دادند برگردد.بدون او کارها در جبهه پیش نمی‏رفت. وی با حاج باقر قالیباف در کنار یکدیگر در جبهه‏ها همفکری‏ها و همکاری‏های زیادی داشتند. دستش آنقدر به خاک جبهه متبرک شده بود که پدرش هنگام مرگ از وی خواست تا اولین کسی باشد که رویش خاک بریزد.((پدرم خیلی آرام دستش را دراز کرد ومن دستم را گذاشتم توی دستش. آهسته سرم را جلو بردم. گفت: ((دوست دارم اولین کسی که خاک رویم می‏ریزد، تو باشی )). نگذار که دیگران رویم خاک بریزند. شاید غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و این غبار مرا از فشار قبر نجات دهد.)) او در حدود 25  عملیات مستقیما شرکت داشت اما به گفته خودش هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر8 برایش شیرین نبود. سال1368 بود که گوش چپش عفونت کرد. نامه‏  ای به آقای محسن رضایی نوشت . ایشان هم او را به آلمان برای معالجه اعزام کرد. در آنجا روزهای غربت و دوری از وطن  ودیار خود وهم‏ین‏طور جبهه و یاران خودش را تجربه کرد. گرچه منافقین در آنجا هم  دست بردار نبودند.اغلب به بهانه‏های مختلف می‏آمدند و رزمندگان مجروح را کتک می‏زدند. روز دوشنبه چهاردهم خرداد1368 خبر ارتحال امام (ره) را از طریق دوستش شنید وبا صدای بلند گریست  بعد از آنکه حضرت امام(ره) از دنیا رفت منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند.

((یک روز روی تخت دراز کشیده بودم، دو جوان یکی حدود 22 ساله ودیگری17-18 ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها می‏آیند و بچه‏ها را با چاقو می‏زنند. برای همین یک تکه آهن زیر تختم مخفی کرده بودم . جوان 17 ساله جلو آمد وپرسید چی شده گفتم پاهایم فلج است. گفت: (( در بخش گوش چه‏کار می‏کنی؟)) گفتم: گوشم خراب بوده، آمده‏ام عمل کنم)). با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم وبه دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تا جلو آمد با میله‏ای که دستم بود، بر سرش کوبیدم. سرش شکست. سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام (باربارا) آمد. سریعا کارتی دراورد و جلوی سینه‏اش آویزان کرد بعد دستبند را دراورد و آن دو را دستبند زد.

به من توصیه کردند بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند تا دکتر ببیندتان. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از بیمارستان تا محل اقامتم 120 کیلومتر راه بود. مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم.))

((در سوم تیر 1368 به ایران بازگشتم. ساعت یک بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم. شهر تهران را سیاهپوش دیدم. به هر کس که نگاه می‏کردم چهره غمزده‏ای داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نمی‏کردم.))

جنگ محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد.مانند پدری سایه‏اش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانی‏ها طعم شجاعت و تدبیر او را در شب‏ها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دلشان نگه خواهند داشت. بابانظر بیش از 140 ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‏اش شکافت ، گازهای شیمیایی به ریه‏هایش رسید و... وقتی جنگ تمام شد،160 ترکش به بدن او خورده بود که تنها 57 ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما 103 ترکش هم‏چنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود به یادگار ماند.آن روزها برایش 95 درصد مجروحیت نوشتند.

سال‏ها پس از پایان جنگ ، این‏بار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر5 نصر خراسان راهی کردستان می‏شود تا از واحدهای لشکر بازدید کند، آن روز، روز هفتم مردادماه 1375 بود که به ارتفاعات کردستان می‏رسند.در دل همان کوه‏ها و قله‏ها که روزی جوانی او را دیده بودند ، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‏شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست می‏رسانند اما دیگر دیر شده بود.

منبع :مجله همشهری مثبت


نوشته شده در یکشنبه 89/7/18ساعت 10:50 عصر توسط کوثرانه نظرات ( ) |

آنان با عشق به خداوند به معشوق رسیدندولی ما هنوز در خم کوچه نیستیم

پ .ن :عکس رو به یاد فیلم خداحافظ رفیق انتخاب کردم.

کاش میشد شرمنده شهدا نمونیم..


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 12:8 عصر توسط کوثرانه نظرات ( ) |

از محبت تلخها شیرین شود/وز محبت مس‏ها زرین شود

از محبت دُردها صافی شود/وز محبت دردها شافی شود

از محبت خارها گل می‏شود/وز محبت سرکه‏ها مُل می‏شود

از محبت دار تختی می‏شود/وز محبت بار بختی می‏شود

از محبت سُجن گلشن می‏شود/بی محبت روضه گلخن می‏شود

از محبت نار نوری می‏شود/وز محبت دیو حوری می‏شود

از محبت سنگ روغن می‏شود/بی محبت موم آهن می‏شود

از محبت حزن شادی می‏شود/وز محبت غول هادی می‏شود

از محبت نیش نوشی می‏شود/وز محبت شیر موشی می‏شود

از محبت سقم صحت می‏شود/وز محبت قهر رحمت می‏شود

از محبت مرده زنده می‏شود/وز محبت شاه بنده می‏شود

                      این محبت هم نتیجه دانش است

                      کی گزافه بر چنین تختی نشست

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/7/13ساعت 11:38 صبح توسط کوثرانه نظرات ( ) |

<      1   2   3      >


Design By : P I C H A K . N E T